ضریح عشق

... پنجره فولاد امام رضا(ع) برات کربلا میده

ضریح عشق

... پنجره فولاد امام رضا(ع) برات کربلا میده

دلم از دست همه گرفته

از تمام  کسانی که کلاهشان برای سرشان گشاد است
از هویت های میز نشان
از بله های از سر اجبار
از طلبه‏هایی که طالب علم نیستند
از دانشجویانی که دانشجو نیستند
از تمام کرهایی که سمعک‏هایشان مارک مصلحت خورده
از اندام‏های به مزایده گذاشته شده
از انسان‏های ارزان قیمت
از اعتقادهای حراجی
از حرف‏های مفت
از وعده‏های سر خرمن
از نادیدنی های دیدنی!
از صورتهایی که بوم نقاشی اند
از متهمانی که شاکی اند
از تمام کسانی که رسالت خون را تنها در رساندن اکسیژن به سلولها می دانند
از تمام خونهایی که رنگین ترند
از آنان که آزادگی را در اسارت بی بند و باری به بند می کشند
از آنان که عشق را به بهای love سه طلاقه کرده اند
از تمام کسانی که در لغت نامه های ذهنشان بین مظلوم و تو سری خور علامت تساوی است
از ولایت ناشناسان
از کوفیانی که دم به ساعت می گویند( این الطالب به دم المقتول به کربلا)
از کوفیانی که اهل کوفه نیستند
از کوفیانی که برای مهدی(عج) نامه می نویسند
از تمام آنان که فکر می کنند کوفیان شاخ داشتند
از تمام آنان که فکر می کنند طلحه یا زبیر یا عمرعاص یا ... دم داشتند
از سیاستمداران بی دین
از متدینین بی سیاست
از تمام آنان که دین و سیاست را از هم جدا می دانند
از آنان که شهدا را در موزه گذارده اند
از آنان که در هر میدانی دم از استقلال و پیروزی می زنند الا میدان جنگ
از عروسکهای بالماسکه
از وطن دوستان وطن گریز
از زنان مرد صفت
از مردان زن صفت
از همه آنان که شهدا را برای تیراژ می خواهند
از همه آنان که« نون والقلم و ما یسطرون» را نان تفسیر می کنند
از رای های ممتنع
از تمام آنانی که بین نماز و نرمش تفاوتی قائل نیستند
از همه چیز داران بی همه چیز
از امانت داران خائن
از کفهای روی آب
از زنگارهای روی آینه
از مسلمانان مسلمان کش
از پشتهایی که همیشه رو در روی خصم اند
از تمام آنان که به تقاضای مشروع مظلومگان « قبلت» نا مشروع می گویند
از آنانی که بی حجابند
از آنان که خود حجابند
از بلاهایی که از دماغ فیل نازل شده اند
از آنان که تاسوعا و عاشورا را تنها در تقویم جستجو می کنندو کربلا و کوفه و شام را تنها در نقشه!
از آنان که دیروز را دیدند و امروز را در حسرت دیروز به دیروزی تبدیل می کنند
که فردا حسرتش را خواهند خورد؟
از آنان که چشم به فردا دوخته اند و امروز را فراموش کرده اند
از آنان که پرچمند اما بیرق و علم نیستند
از آنان که کلفتی گردن خود را بیش از تیزی ذوالفقار می دانند
از آنان که باده ناب را با ده درصد الکل بالا می دانند
از چشمهایی که در صفین تنها قرآن سر نیزه را دیدند و در کربلا و کوفه و شام تنها قرآن سر نیزه را ندیدند
از آنان که در صفین تنها قرآن سر نیزه را باور کردند و در کربلا و کوفه و شام تنها قرآن سر نیزه را باور نکردند
از تمام آنان که قرآن را بر نیزه کردند
از من که منم، از تو که تویی، من و تو که ما نیستیم و ما که فنای در او نیستیم...
از خنجرهایی که بر پشت می نشیند
از آنان که نی را به گیتار می فروشند
از آنان که با شنیدن نام « خردل » به یاد چاشنی غذا می افتند
از آنان که با شنیدن نام « موج » تنها به یاد جزایر هاوایی می افتند
از آنان که با شنیدن نام « توپ » مارادونا در خاطرشان زنده می شود
از آنان که نمی بینند و می گذرند و از آنان که می بینند و می گذرند
از آنان که از آب زلال آب می خورند و از آب گل آلود نان
از تمام مجذوبین باغهای سبز که هیچ گاه توی باغ نیستند
از سگهای بی وفا
از اسبهای نانجیب
از خروسهای بی دم
از مورچه های تنبل و بی کار
از زنبورانی که همه چیز دارند الا عسل
از کلاغهای بی حیا
از قلندرانی که از قلندر بودن تنها سر تراشیدنش را بلدند
از اشترانی که از شتر بودن تنها کینه ورزیدنش را یاد گرفته اند
از خرسهایی که از خرس بودن تنها بخل ورزیدنش را فرا گرفته اند
از گاوهایی که هیچ ندارند الا دو شاخ
از شتر مرغها که نه می برند و نه می پرند
از آنان که درد دلشان را به درد شکمشان فروخته اند
از آنان که منتظرند محرم گردد یک مو زسر ... و از یاد برده اند
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
از آنان که چوبه محمل و سر زینب را دیدند و منبر و منطق او را نه
از آنان که غنایم جنگی را در زمان صلح از شهدا می گیرند
از آنان که حضور همه کس را حس می کنند جز خدا
از آنان که از همه شرم می کنند جز خدا
از رفیق
از آنان که بازی می دهند
از آنان که بازی می خورند
از بازی ها ! از بازی ها ! از بازی ها!
دلم از دست همه گرفته

از وبلاگ بی نام بی نام

با خدا تنهایی هرگز

اولین نوشته ای که من و جذب باغ کرد: 

 

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::. گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::. گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::. گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳ ) ::. گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::. گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک گفتی: الیس الله بکاف عبده .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت  به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.

ممنونم از حاجی که من و بی قرار کوچه ی تنهایی کرد ...

بوی چفیه رهبر...

دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد.

ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می‌شد. مادرش دیگر ناامید شده بود.
دکترها هم جوابش کرده بودند، دکتر معالجش – دکتر سعیدی، رزیندنت مغز و اعصاب – می‌گوید:

 زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد، ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی‌توانستیم هیچ گونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب‌شدنش خیلی ضعیف بود. در بخش مراقبت‌های ویژه، پیرزنی چند هفته‌ای است که بر بالین نوه‌اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.

این ایام مصادف بود با سفر رهبر معظّم انقلاب به استان کرمان.

ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی‌توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی‌افتاد، حتماً زهرا و مادربزرگش هم به دیدار آقا می‌رفتند؛ اما حیف ...
مادربزرگ مدتی بعد تعریف کرد:


« وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می‌خواست نزد ایشان بروم و بگویم:


 آقا جان ! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه‌ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند. »

مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا‌بخشی بپیچد، همه‌اش می‌گفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب- سید بزرگوار- چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد.

آن شب ساعت 11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مأمور بیمارستان گفت:

رهبر تشریف آورده‌اند اینجا. گفتم: فکر نمی‌کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس‌العملی انجام می‌شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید.

به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم.
وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست و من در یک قدمی آقا هستم.
 با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند، گفتم: می‌خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن. وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می‌توانی آقا را ببینی.

وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم.

از هیجان می‌لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم.

عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا ! دختر هشت ساله‌ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. تو را به جان مادرت زهرا (س) یک چیزی به عنوان تبرّک بدهید که به بچه‌ام بدهم تا شفا پیدا کند.
آقا بدون تأمل چفیه‌اشان را از شانه برداشتند و توی دست‌های لرزان من گذاشتند.
داشتم بال درمی‌آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد.
حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.
ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.


زهرای کوچک حالا یک یادگاری دارد که خود می‌گوید: « آن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.»
او می‌گوید:
 « این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی (ع) برداشتم. »

مادربزرگ نیز می‌گوید: « از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به ملاقات آقا بروم. »
برگرفته از وبلاگ شکوفه ی عصمت