ضریح عشق

... پنجره فولاد امام رضا(ع) برات کربلا میده

ضریح عشق

... پنجره فولاد امام رضا(ع) برات کربلا میده

لاله های فراموش شده

می گن : موجیه ! دیوونه است ! باید ازش دور شد .  

باید قرصهاش سر موقع به خوردش داد . باید دست و پاش رو به تخت بست . 

 باید زندانیش کرد  

می گن : موجیه ! امیدی بهش نیست ! عقل درست حسابی نداره .  

باید از  عاقل ها دورش کرد

باید مراقب بود به عقلا !!! آسیب نزنه .

می گن : موجیه ! باید بهش برق وصل کرد .  اصلا باید خشکش کرد و به دیوار زدش !

می گن : موجیه !

اونها نمی  فهمند که اون فقط عاشقه

آقا سید شهادت مبارک!


 نخل های پابرچا امّا اندک... آدم ها روی مسیر مستقیم خطرناک...
فکّه پر از مین...
سیّد مرتضی آوینی هفتمین نفر است...
پیش می روند...
سید مرتضی
کم کم از آنچه در بیابان است رو بر می گرداند...
آسمان فکّه آبی است با ابر های پرپشت...
نور در میانشان تلالو می کند...
باد بهار با خودش رایحه ای برای دشت می آورد...
سیّد مرتضی بو می کشد... عمیق بو می کشد...
ناگهان غمی بر دلش می نشیند...
روزی بود که این دشت پر از سر و صدا بود...
بر آنهایی که اینجا گرفتار شده بودند چه گذشت...
فکّه اسیر شده بود... نمی شد رهایش کرد... 

فکّه ماند بی آنکه راهی برای بازگشت پیدا شود...
رزمندگان ماندند و از تشنگی مردند... از عطش...
سیّد مرتضی جرعه ای از قمقمه آب نوشید...
شور بود! ... مرتضی تعجب کرد...
به زمین انداختش...
چشم هایش را بست...
سرش گیج رفت...
 کسی در ذهنش فریاد کشید:   یاااااااااا علی..... !!!   


مرتضی قدم آخر را محکم تر از همیشه برداشت!...
پایش را روی مین والمری گذاشت...
ضامن رها شد...
دشت صدای انفجار را شنید...
سیّد مرتضی بر زمین افتاد...
یک لحظه آسمان را نگاه کرد...
لبهایش را به داخل کشید
و با زبان خیسشان کرد و...
چشم هایش را بست...